ما نمیبینیم، اما آنها هرروز جادهها و کوچههای ما را میروبند بیآنکه به ناتوانی دستانشان توجه کرده باشیم. یا برای لحظهای توقف کرده باشیم و "ماندهنباشی"ای، "سلامی"، و حتا نگاهی به آنها کرده باشیم. سالهاست که از زبان و چشم آدمها دور افتادهاند. صبحها همراه خورشید به جادهها میآیند و شبها هنوز هستند که خورشید میرود و ما یادمان رفته است که پاکیزگی ارمغان دستهای این رفتگران است؛ این نارنجیپوشهای پاکیآفرین. دستهایی که هرروز جاروی دستهبلند را بر سطح جادههای خاکی میکشند و گرد عبور گامهای تند، گرد عبور ثانیههای عجول، گرد عبور نگاههای فراری؛ تندی لحظهها را جارو میکنند. اینها اگر یک روز نیایند، بیمار شوند، کاری برایشان پیش بیاید، انبوه نازیباییها آبروی جادهها و کوچه پسکوچههایمان را میبرد و ما میمانیم و خاطرهی بانوانی با لباس نارنجی و حسرت دیدن و آمدنشان.
پس تا هستند کاش یادمان بماند برای سلامتشان دعا کنیم، دستهایشان را ببوسیم، و برای خستگیهای دیرسالشان "دستِمریزاد" بفرستیم و در حدِ توان کمکشان کنیم.
نارنجیپوشهای پاکیآفرین